دانلود رمان رژ لب قرمز

دانلود رمان رژ لب قرمز

درباره دختری است که بعد مرگ پدرش بخاطر هزینه های زندگی مجبور میشه که دنبال کار بگرده و تو یه شرکت استخدام میشه که رئیس شرکت بهش پیشنهاد میده که …

دانلود رمان رژ لب قرمز

با صدای درب آپارتمان مبهوت شدم.
سریع تمام صفحاتی را که روی مانیتور کامپیوتر قدیمی خود باز کرده بودم بستم. حتی
صفحه چت PM با سامان. خیلی خوب میدونستم مادر معلوم نیست کجا با پسرهای غریبه
با شناسنامه ناشناس چت می کنم. من آن را دوست ندارم.
روبروی آینه ایستادم و دستی به سر و موهایم کشیدم. انگار آثار چت با غریبه ها
روی صورتم نمایان بود و به همین دلیل مورد سرزنش مادرم قرار گرفتم. من فراری بودم
.
در اتاقم را باز کردم و بیرون رفتم. مادرم چادر را باز کرده بود و در حالی که
چند کیسه کوچک داخل یخچال بود.
مادر در حالی که لیوان آب را به دهانش نزدیک می کرد گفت: سلام… خدا رحمت کند! چقدر
رومیزی کهنه رنگ قرمز و نارنجی خود را از دست داده بود و سفید شده بود.
گرمه! الان آخر فروردینه، تابستون چی میشه… با آه شونه ام رو بالا انداختم
و به کابینت کنار یخچال نگاه کردم ببینم مامانم غذای آماده مثل چیپس و پفک خریده
تا شکمم رو پر کنه. با. نه! طبق معمول با نگاهی ناامید از آشپزخانه بیرون آمدم. مادر
هرگز طبق سلیقه من خرید نکرد. یا شیر خرید یا سبزی! من
هیچ کدومشونو دوست نداشتم
پشت میز ناهارخوری قدیمی و کوچک نشستم. همه چیز خیلی تمیز و بی لک بود. حتی
مادر پرسید: ناهار چی درست کنم؟ با اکراه گفتم: دیروز کلم پلو خوردیم…
از درد تا صبح نخوابیدم!
یاد سامان افتادم. حتما تا الان پیام های زیادی برای من گذاشته است. چرا جوابش را نمی دهم؟ چقدر سامان
دوستش داشتم. همین چند ماه پیش عکسش را دیده بودم. از عکسش معلوم بود پسر خوشتیپ و خوشتیپی بود. اما
هر بار که شماره اش را می داد از تماس با او طفره می رفتم. ترسیدم
: شاید بیشتر از واکنش مادر و شاید …. از
اینترنت متنفر بود.
چند ماه پیش دوستم لیدا شناسنامه سامان را به من داد تا با او چت کنم. گفت پسر خوبیه
و مثل نتی های دیگه تا سلام نکنی بی ادبیش رو پنهان نمیکنه و بی ادبه و باعث میشه
.
لیدا از سامان نخواسته چون تیپ و قیافه اش با میل این دختر جور در نمیاد. ، چیتان پیتانی و
آنقدر بلند بود که پول و نردبان نداشت
! او آن را پایین آورده بود، این فقط یک حدس بود.
لیدا دختر شیک پوشی بود و دوست دختر دایی من بود. دایی من در محله سعادت آباد زندگی می کند. و
ما هر از چند گاهی با آنها می نشینیم. از همنشینی با پسرها می ترسیدم. یکی از
دلایل اصلی این کار، شغل مادرم بود و او به من از دزدی، قتل و تجاوز به دختران می گفت
. دلیل بزرگ دیگر چهره نه چندان زیبای من بود. تمام اعتمادم را در هم کوبید و تحت الشعاع قرار داد
.
من دماغ عقابی داشتم و صورتم به پدرم کشیده شده بود، خدا رحمت کند. مادرم زنی زیبا و درشت اندام بود اما
من کوچک و لاغر و مانند گندم بودم. اون دماغ استخوانی وسط صورتم
یه نور دیگه بود!! می ترسیدم با پسری قرار بگذارم و به خاطر ظاهرم مسخره شوم
و غرورم جریحه دار شود.
لیدا و شادی دختر عمویم دخترای خوشگل و خوشگل و خوشگل بودن.
و در بورس بودند. پسرهای کالج به آنها توجه نشان دادند و خواستند به
آنها نزدیک شوند.
من خسته شده بودم. ضمن اینکه دلم برای درس خواندن و امتحان دادن نبود. وقتی مادرم با حقوق بازنشستگی
پدرم نزد ما آمد و به ما غذا داد و مایحتاجمان را تامین کرد،
دیگر تمایلی به درس خواندن نداشتم. در 23 سالگی احساس خلأ بزرگی می کردم و نمی دانستم
چرا باید اینقدر پشت همسالانم باشم.
زمستان سال 92 بود و لیدا را در یک مهمانی کوچک در خانه عمویم دیدم و وقتی درد مرا شنید
، قلبم را شکست و تشویقم کرد که با آیدی سامان چت کنم و به او سر بزنم!!
لیدا گفت: سامان چند ماه پیش از طریق یک شبکه اجتماعی با لیدا دوست شده بود و پسرهای خودش را داشت و همه آنها را در آب نمک خوابانده بود تا از آنها استفاده کند او ازدواج نکرده بود و مردهای زیادی بودند
. و زنان
لیدا را دوست داشتند. اما لیدا نمی خواست او را ببیند یا از تور خارج شود.
او پسران خودش را داشت و همه را در آب نمک می خواباند تا هر وقت نیاز داشت،
دوستش نداشت. چون مادرش از پدرش و خانم بازی طلاق گرفته بود و بعد
سالن زیبایی افتتاح کرد و کارش رونق داشت. لیدا خورد، پوشید، دور زد،
و پول مادرش را خرج کرد.
شادی تقریباً شبیه او بود: زیبا و دوست داشتنی. اما او برخلاف لیدا می خواست ازدواج کند
و مستقل شوند. یکی یکی خواستگار داشت. اما آنها یا مطابق میل او نبودند. یا
برخی از آنها پیر بودند یا آنقدر نزدیک و وابسته بودند.
دوست پسر فعلی شادی، زاوش، قصد ازدواج نداشت و گروهی را از انتخاب
و مسافرت و خرید شیرینی بیهوده دور کرد! او به آن پسرها افتخار می کرد.
از جماعت برای خرج کردن پول پدرش متنفر بود
. باز نمی کنند و به راحتی خود را از زیر بار مسئولیت رها می کنند
.
بند بندگی و مسئولیت و تکرار و روزمرگی است. پای شادی نشست تا
زنده شهرزاد از دوستی آنها آگاه بود. خا در آغاز دوستی شادی را تشویق کرد
زاوش را راضی کنید و با او ازدواج کنید، اما بعد برایشان مشخص شد که او مرد اهلی نیست و ازدواج مثل این است که
.
رابطه او را با او قطع کنید و آن پسر خوش تیپ 30 ساله را به او هدیه دهید. اما
برای شادی سخت بود!! خیلی سخت بود. برای هر دختری، دست کشیدن از یک عشق سه ساله، حتی اگر
بی ثمر باشد، مانند مردن و رها شدن در وادی تاریکی است. او خوشبختی را نمی خواست و
نمی توانست. زاوش پاره ای از زندگی اش بود و نصف وجودش را برای این راحتی ها از دست نمی دهد. قرار دادن.
آن روز را خوب به یاد دارم شادی از گارد بازی های زاوش گریه می کرد و من هم اینطور بودم.
ساکت بودم و گاهی چیزی از نگرانیم نشان نمی دادم، می گفتم چون می ترسیدم
انگشت های دراز شده لیدا و زیبایی ناخن های رنگ شده اش چشم بیننده را خیره کند.
دور فنجان قهوه اش حلقه زد و با حرکت خاصی گفت: نهال جون! یعنی الان دوست پسر نداری؟
با خنده گفتم: نه! من پسرها را دوست ندارم! یعنی نه، زیاد نیست! من نمی توانم با آنها معاشرت کنم
… سخت است! میترسم… شادی با خنده گفت: شرمنده!منظورت چیه میترسم؟جادوی گودزیلا؟یا
برق دارن؟
لیدا نگذاشت جواب شادی را بدهم: شادی! یک دقیقه ساکت باش! ببینم درد این خانواده شما چیست
؟ شادی به او گفت: برو! خفه شو…دکتر هستی
؟
لیدا دوباره گفت:سرت کچل تو ما دارو نمیخواد پر از آهک است!تو مغز نداری…
لیدا آرایش کرد و درخشش بزرگی کرد. چشم ها:
شادی با بغض گفت:الان دکتر بودی و سر کچل من رو معالجه میکردی! ”
” برو بابا! من نمی خواهم به من دست بزنی! لیدا پوزخندی زد:بله!از کجا فهمیدی؟
نمیذاری بره… به تعقیبش ادامه بده تا بمیری… همه دنیا و مردم من شن جمع میکنن و بهت میگن
احمقی گوشات گوش نمیده! من وظیفه خود را می دانم … هیچ کس را تحویل نمی دهم حتی اگر
بخواهم
با او دوست باشم یا با او ازدواج کنم
. برید: آره مرگ خودته! از زمانی که ارسلان خان رفت
مردها برادر شدند! اینطور نیست؟
لیدا فنجان قهوه اش را به نعلبکی کوبید: باز بیشتر در مورد کوپن صحبت کردی؟ بگو نگرانت هستم
، گول نخور و ببرمت خونه خالی و خودت رو به باد بدم… به
شادی دهکده دست نزدی؟ سه سال. یه عمر واسه خودش…دیگه جذابیت نداره…بالاخره
یکی دوبار بهت گفت…
شادی تکه های بیسکویت را از روی پلکش تکان داد: حالا تو بگو…جرم خا
یکی دوبار انجام نداده. … آخر هر عشقی به یک جا کشیده می شود … به قول شما دیگر جذاب نمی شود
! تنوع لازم است… 5
با دهان باز و متعجب به صحبت هایشان گوش می کردم. من
با خودم گفت: این یعنی این دوتا با پسرا اینقدر باز هستند؟ یعنی تنها من عقب مانده ام؟ آیا دنیای امروز
اینقدر از تصورات من دور است و من از دنیا؟
کمی گذشت تا اینکه پچ پچ شادی و دوستش تمام شد و فضای ما سه نفر آرام شد. دقایقی بعد
صدای زندایی از زیر زمین شنیده شد: شادی! بیا این ظرف میوه را بالا ببر… صورتت
خشک شده، به اندازه کافی حرف زدی. لااقل گلویت را تازه کن…
شادی اول رفت جلوی این و چرخید و رژ لب قرمز و موهای بلندش را نو کرد.
و نسکافه رنگش را درست کرد و دو لقمه سخت به آدامسش زد و بعد دوید پایین.
لیدا پف کرد و گفت: خدایا نگاهت کن! انگار دوست پسرش اون پایین منتظرش هست
روب و مواظب صورتش باش… بعد رو به من کرد: خب کجا بودیم؟ آهی کشیدم:گفتم خیلی از پسرا خوشم نمیاد
…نمیتونم باهاشون دوست بشم! میترسم یه کاری بکنم که مسخره ام کنن… لیدا خندید
: اعتماد به نفس نداری! نه؟ چرا این خوشحالی برای آنها زیاد است
و شما از آنها می ترسید؟ هان؟ آنها نیز انسان های بزرگی هستند! فقط یه ذره شیشه شکسته دارن…
اگه حوصله داشته باشی و سیاست داشته باشی درست میشه…
بعد یه نگاه کوتاه به صورتم کرد و برای اینکه زیاد ناراحتم نکنه گفت:ببینم…نمیخوای
بینیتو عمل کنی؟ خسس! من یه دکتر خیلی خوب میشناسم… هان؟ دست و پاهایم را جمع کردم
و ناراحت سرم را انداختم پایین. این بدترین ضعفی بود که داشتم و لیدا هم راست بود.
دستش را گذاشته بود و فشار داده بود. می خواستم بگویم: وقتی
عیب کسی را می بینم باید او را بزند؟ به صورتش بزنم؟ شاید پول نداشت
آدم بدی است، من به یکی عمل می کنم… شاید بهانه ای دارم… یا هزار دلیل احمقانه دیگر! چرا همشون اینطور فکر میکنن
از من خوشش نمی آمد. یعنی او نمی تواند وارد زندگی من شود و من به چنین افراد عادی اجازه ورود نمی دهم
منظور من این نیست؟ می خواهم بینی ام را عمل کنم؟ چرا به آن فکر نمی کنند؟ شاید وضعیت مالی ما
بد است یا مادرم اصلاً در این باغ نیست و نیازی به عمل بینی ندارد!
ولی برعکس گفتم: نمی دونم… به این فکر نکرده بودم! لیدا بلافاصله گفت: ببین! من
یه دوست خوب نتی دارم…میخوای بهت معرفی کنم؟ اسمش سامان است… وضعیت خانوادگی اش
عادی است. ظاهرش بد نیست البته این فقط یک حدس است چون من او را ندیده ام. او من را دوست داشت، اما او
زندگی من است. می خواهید آیدی اسکایپ او را یادداشت کنید و در هزینه خود صرفه جویی کنید! ببینید چند نفر مردند.
اینجوری با مردم عادی سر و کله میزنم شاید آن را دوست داشته باشید و بعداً به یک قرار بروید. بالاخره از یه جایی باید شروع کرد…
با تردید گفتم: خب… اسکایپ چیه؟ لیدا قهقهه زد: نهال تو چقدر ساده ای! یک نرم افزار
مانند یاهو مسنجر. یهو قدیمی شد… الان اسکایپ مد شده! بگذار این خانم خوشبخت بیاید لپ تاپش را روشن کند
، من در شگفتم.
شادی با یک کاسه پرتقال بزرگ به بیننده چشمک می زد، وارد شد: چی؟ بالاخره
اون دوستت رو تبدیل کردی دختر عموی من؟ لیدا با حرص گفت: بی مزه! لپتاپتو روشن کن
با من حرف نزن! شادی قهقهه زد: نهال! نمیخوای با این پسر سر و کله بزنی؟ گفتم:
نه! لیدا فقط میخواد اسکایپ رو نشونم بده…همین…
خوشحالی رو شکست و گفت:خیلی ​​خوبه…و بعد لپ تاپش رو روشن کرد و روی آیکون آبی کلیک کرد.
روی 6 صفحه کلیک کرد. لیدا بلافاصله چند کلید را فشار داد و سپس نمایه ای را باز کرد. عکس
جوانی با موهای مشکی کامل و عینک آفتابی روی چشمانش فقط نیم قد است. واضح بود، قابل مشاهده بود
جذاب بود. البته به نظر من. وقتی عکسش روی دسکتاپ لود شد هر دو بلند بلند خندیدند
و شروع کردند به مسخره کردنش.
لیدا گفت: بنویس: سامان. 64 الف. گفتم اسمش اینه؟ دیگ 64 چیست؟ شادی گفت: خنگ!!سال
تولدش…متولد 64.یعنی 28سالشه…دوستش داری؟برم خواستگاری؟ و بعد
دوباره هر دو خندیدند. با اخم گفتم: وقتی اینقدر مسخره ای من برم دوستش باشم؟ عقلم از دست رفت
؟ شادی با انگشتش به سرم زد: نه! نگران نباشید، چه مشکلی دارد؟ بعد،
من و لیدا به یه چیز دیگه میخندیم… ما به پرونده شما چه کار داریم؟ کجا می روی، اگر چنین پسر خوشتیپی را دوست داری
یه همچین پسر خوشتیپی پیدا کن اگه میترسی چند روز باهاش ​​چت کن و اگه دوستش نداری نادیده بگیرش!اگه من هستم
، فقط شجره نامه اش را بنویس… سپس برای دیدنش قرار بگذار.
چنین قرار ملاقاتی نرو! ممکن است این عکس و چیزهای دیگری که لیدا از او می داند دروغ باشد. اولین.
به او.
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه…
فصل دوم
اینترنت تو خونه با بدبختی وصل شد. مادر شاکی بود که اینترنت در خانه ما نیست و
گران است. در منطقه ای که ما
در آن زندگی می کردیم، تقریباً حومه شهر Thane بود. خدمات شرکت های اینترنتی در آن منطقه بود
بسیار خوب بود، اما سرعت بسیار پایین بود. شادی گفت به خاطر هزینه و سرعتی است
که از شرکت خریدیم. I. سرعت کمتر از 512 معنی نداره! داشتن یک کامپیوتر ذغالی
هم یک دلیل بود و هر چند ساعت یکبار برنامه ها خراب می شد و باید دوباره راه اندازی می شد.
در حال ریست کردن کامپیوتر بودیم. وقتی یکی از کارشناسان شرکت خدمات دهنده
برای نصب مودم به منزل ما آمد، امکانات فوق العاده ای هم دارد!! داشت می خندید. روشن است! وقتی کامپیوتر فکس می شود
یک مودم رایگان از همسایه گرفته و می خواهد آن را دور بیندازد و یک جایی بشویید،
بهتر از این نمی شود.
بعد از چند هفته شکایت مادرم از عمویم خواست کامپیوتر را بردارد و
برای تعمیر ببرد. یک هفته است منتظرم تا به اسکایپ وصل شوم و
خودم را به سامان معرفی کنم، اما یک قرن است. لیدا گفت که از من به سامان گفت و
من را به او معرفی کرده است.
بالاخره کامپیوتر ارتقا یافته را آوردند خانه و شادی به خانه ما آمد تا نحوه استفاده از نرم افزار را به من آموزش دهد
و برای من یک شناسه درست کند. 7
مادر مثل همیشه خوشحال نبود. مادر تکنولوژی را دوست نداشت. خوب! حق با او بود. این
زن مجتمع از طریق نت آنقدر در گوشش خوانده بود “تو دختر فلانی بیچاره ای”. و
بعد کشته شد چون مادرش در مقابل هر نوع تکنولوژی دفاعی شد
! حتی موبایل! عمویم هرچقدر هم که گشاده رو و روشنفکر بود و
اجازه می داد زن و دخترش آزاد باشند و از همه امکاناتشان استفاده کنند، مادرم سختگیر بود و مدام
بهانه می آورد که نمی تواند بدون محدودیت و قوانین خود نانوشته زندگی کند و در
وجود دارد . هیچ مردی بالاتر از ما نیست، بگذار بزرگ شوم.
آن روز بعد از ظهر ، در اتاقم را بستیم و به اتفاق شادی نرم افزار اسکایپ را برای من نصب کرده بود
، یک شناسه درست کردیم و بعد درست شدیم. در آن زمان او آنجا نبود. شادی برایش پی ام فرستاد
و من را معرفی کرد. من دوست لیدا هستم و بقیه جزئیات.
در نهایت به من یاد داد که اگر ایرانی هستند وارد کدام چت روم شوم و می توانم
کمی خوش بگذرانم.
بعد تمام مراحل را روی یک کاغذ برایم نوشت تا در گپ غیبت او خیالم راحت باشد
. بعد توی یاهو مسنجر برام ایمیل درست کرد و توی یاهو مسنجر
شناسنامه خودش و لیدا رو به من داد که انگار
بدون هیچ هوایی وارد اتاق شد، از صورتش شوکه شدم، فهمیدم ممکن است اتفاق خاصی افتاده باشد. او نگاه کرد
اون روز دنیا رو به من داده بودن. خوشحال شدم به کسی نشان دادم، رابطه برقرار کردم و
چند صباحی مثل همسن من شاد باش چند بار صورت شادی را بوسیدم و تشکر کردم. مادر خ
شما دقیق نیستید! یا به من لطف می کنی یا در بیمارستان و همسایه کمک می کنی…
ناراحت شد و گفت: دخترا! ساکت شدی! چه خبر؟ شادی با لبخند و اعتماد به نفس گفت
: هیچی خاله جون! من دارم برای نهال ایمیل میزنم که برای دوستش نامه بنویسه و
عکس بفرسته! مادر ابرویی بالا انداخت و گفت: نیازی نیست! چرا یک نهال باید یک نام داشته باشد؟ اصلا
منظور این نیست که دختر این و آن اسم را بنویسد و عکس رد و بدل کند؟ با ناله گفتم: مامان! دوباره شروع کردی
؟ پس ممنون اگه با کسی دوست نیستم صبح تا شب تو این خونه چیکار کنم؟
رب ساختن و نذری برای پزون این لیلا خانم تو همسایه همسایه من هستی…دوست ندارم
شش خاکی بریزم سرم؟
مامان تشره گفت: خب خب! نه، من غریبم، بازی نکن! بیا ببرمت پیش این دختر لیلا، کمی
گلدوزی و خیاطی از او یاد بگیر…هر ماه دامن و دامن می دوزد! منبع درآمد شده
… از اینجا و آنجا سفارش می گیرد … چقدر می بینی که
برای خودش خیاطی شده و تو بیکار و بی شرمانه دنبال این “اینترنتی”
مزون های واقعی می گردی. تبلیغات در این سایت…کی قراره الان خیاطی کنه؟
پایانی ندارد… از خوشحالی غش کرد و خندید: وای؟ عمو! از تو بعید است! خیاطی دیگه چیه… الان همش موبایله
اینترنت دارن…وای خدا نمیدونی تو اینترنت لباسای قشنگ پیدا میکنی…اگه
میخوای مارک باشه از نت سفارش میدی…بعد چندتا سایت لباس باز کرد و به مامانش نشون داد. 8
اما مرغ مادر همیشه یک پا داشت! او هرگز زیر بار نمی رفت! هر وقت من یا نزدیکانم
حقایق را به او می گفتیم قبول نمی کرد! اما کافی بود یک غریبه یا خانم های
مجتمع همین حرف را به او بزنند و او بلافاصله قبول کند. بگذارید کار کند.
او نمی خواست باور کند که دنیای امروز بزرگتر از تصور اوست و عصر حجر
پزشکی، آموزشی و…
و همه چیز تغییر کرده است. او نمی دانست که فقط با یک سیم و یک آنتن می توانید
به دنیایی پر از اطلاعات و زندگی وصل شوید و در مورد همه چیز اطلاعاتی نصف و نیمه بدست آورد.
ازش خواستم از لیدا بپرسه منو سر کار گذاشته یا تازه از قفس پریده! جواب
طی چند روز بعد، وظیفه من این شد که در اسکایپ باشم و با این امید در سایت های مختلف بگردم
تا موضوع را به او بگویم. این انگل خودش را برای من فرستاده است، من از آن ناراحتم.
حل خواهد شد و من می توانم با او صحبت کنم!
اما نه! شانس با من نبود و به نتیجه نمی رسید. ناامید بودم بعد از چند روز به شادی زنگ زدم و
با هم
بازی می کنند . شماره یکسانی دارند اما با هم تماس نمی گیرند.
همون روز اومد: سامان از ماموریت خارج شد… فعلا موجود نیست و نمیشه به اینترنت وصل شد! وقتی پرسیدم این اطلاعات جامع و کامل از کجا آمده است، شادی خیلی خونسرد گفت: لیدا و سامان
با شنیدن این حرف جا خوردم. این لیدا یک فرد خودخواه بود. من بالاخره عاشقش بودم،
از خودم متنفر بودم. من دختر خنگ و مظلومی نبودم اما نمیدانم چرا
چون حالم بد بود دهانم را باز نکردم. چند روزی بود که نمی خواستم چت کنم و
اصلا به کامپیوتر نزدیک نشدم. البته مادرم جایی نمی رفت و در دلم بود و مدام مرا چک می کرد.
گوشه اتاق 6 متری کوچکم جمع شده بودم و به زشتی مردم فکر می کردم.
. تصمیم گرفتم هر طور شده با سامان ارتباط برقرار کنم
و قول ندادم در نقش لیدا ظاهر شوم. چاره ای برایم نمانده بود:
باید بین تنهایی مطلق و دوستی پنهانی با سامان یکی را انتخاب می کردم. البته راه دوم بهترین راه بود
. **
با مادرم رفته بودیم خیار و خیار بخریم. هوا خیلی نرم و دوست داشتنی بود و من
از دیدن رنگ میوه ها و سبزیجات تازه و تابستانی لذت می بردم،
زمان را فراموش کرده بودم. مادر سبزی خرید تا بخورد: نذری داشت و می خواست نان و پنیر درست کند و غیره
امامزاده صالح بگیرد و بنوازد. به خانه رسیدیم. تمام ماجرای سامان و لیدا را فراموش کردم. آن
: نه! چون من زیاد کار می کنم و ماموریت های زیادی می روم هیچ دختری مرا دوست ندارد امامزاده صالح. به خانه رسیدیم.
من تا قبل از ناهار و یک خواب عمیق بعد از ظهر به کامپیوترم نرفتم.
ساعت تقریباً 7 شب بود. از خواب خسته شده بودم. بعد از ظهر کامپیوتر رو روشن کردم و
روی اسکایپ کلیک کردم. با تعجب دیدم پی ام سامان نوشت: سلام خانوم…خوبید؟ متاسفم،
دیر جواب دادم. اتفاقی افتاد. حروف را روی صفحه کلید پیدا کردم و تایپ کردم
: سلام. متشکرم. فک کردم شناسنامه ات سرکاری… یه آیکون خنده گذاشت و تایپ کرد: نه
عزیزم! چرا کار؟ سریع تایپ کردم: دوست دختر نداری؟ او نوشت: نه! اوه من
نیومدم پیشت و بعد شکلک دیگری گذاشت. دوباره نوشتم: خاله لیدا نشونم داد
چرا تو نت دنبال کیس میگردی؟ آیا پرونده خوبی در اطراف ندارید؟ دوباره به خندیدن ادامه
بده به این طرف و آن طرف بیا! همینطوری من راحت ترم… حوصله ام سر رفته
بمون…الان دخترا با هم فرق دارن دوست دارن شریکشون خرجشون کنه و
جا مانده است… خدا رحمتش کند…
کادوهای الکی هم ندارم. دوری و دوستی! حرص خوردم:خب چون هممونیم
… خیالم راحت تره…نه
به شوخی برایم نوشت: “پس ما با هم اختلاف داریم! منم همین حس رو دارم… لیدا از تو بهم گفت… اونقدرها هم
دختر نبودم. پس اشتباه نکن. چطور پسری دوست دختر نداشت
و فقط از نتی خوشش می آمد؟ برای ارتباط با کسی؟
آیا او از احساسات و نیازهای انسانی دور بود؟ آیا او مشکلی داشت؟ با اینکه فکر کردم نتیجه ای نگرفتم. با خودم گفتم:
با این خواستگاری این لیدا را مرده می گیرند! اول خ یارو از آب در اومد و الان
فوری پی ام رو بستم و کامپیوتر رو خاموش کردم. باید فراموشش می کردم آنجا بود و
نبود. در ضمن اگر لیدا در موردش می پرسید، می گفتم: دوست نداشتم! و بس.
سه ​​روز بعد با سردی عجیبی از خواب بیدار شدم. مادرم صبحانه را روی میز گذاشته بود با
یادداشتی که نوشته بود: می روم به لیلا خانم کمک می کنم… مهمان دارد. میخوای بیای اونجا؟
یادداشت را انداختم کنار و رفتم سراغ قرص های داخل یخچال. من استامینوفن پیدا کردم و
با آب خوردم.
سرم از افکار منفی منفجر شده بود. یک لقمه نان و پنیر برداشتم و روی شکمم گذاشتم. یک لیوان چای روی آن خوردم
و دوباره به رختخوابم پناه بردم. یکی در گوشم می گفت: کامپیوترت را باز کن
ببین کسی پیام گذاشته یا نه. است؟ با اکراه روشنش کردم و اسکایپم را باز کردم.
با تعجب دیدم که سامان چندین پیام برایم گذاشته است.
نوشته شده بود: 10
_تو نیستی؟ _دختر خوشگل کجایی؟)نمیدونم این لیدا از قیافه من بهش گفته بهم
گفته
خوشگله؟ – جایی سفر رفتی؟ – پس ما خوبیم و تو
سالم!
آخرین PM رو خوندم دلم لرزید. بدون فکر تایپ کردم: سلام… مریضم
. امشب ساعت 12 میام…اگه اینجایی بیا حرف بزنیم..
فصل سوم
سامان تایپ کرد: حالت چطوره؟
نوشتم: من جگر تو نیستم!
نوشت: پس تو کی هستی؟
تایپ کردم: هیچکس! چرا انقدر خوب هستی صدق الکی میری؟
او نوشت: “من؟ خوب شد! من تمام شدم!” و سپس نماد خنده کسانی را که قرار است ریش بگذارند برایم گذاشت. دوباره نوشتم
: راستی دوست دختر نداری؟
جواب داد: نه! آیا من دیوانه ام؟
بعد از چند دقیقه نوشت: بله! امروز نه! فردا… هیچ تصویر درستی روی کامپیوتر شما وجود ندارد!
دیوانه ام؟
بازم عصبانی شدم پنجره رو بستم و یاهو مسنجر رو باز کردم چت روم
پر از زن های ایرانی بود وارد شدم 20 تا پنجره با آی دی های مختلف برام باز شد با هر کدوم چند دقیقه چت کردم اما
باز
دلم به سمت سامان کشیده شده بود
کاش میگفتم چندتا عکس از خودش برام بفرست شاید دروغ میگفت شاید کلاهبرداری بود اما
لیدا خ؟ لیدا. خ گفت پسر معمولی و خوبیه!شاید…
دوباره اسکایپ رو باز کردم چراغ هنوز روشن بود
بهش نوشتم:اونجا هستی؟11
نوشت:بله!چرا غیبت میکنی؟غمگینی؟چت ?
نوشتم:یه لحظه دی سی شدم عکس میفرستی
چند لحظه سکوت شد دوباره سوالمو تکرار کردم
بالاخره منصرف شدم و سوالی پرسیدم که چند ماهه مغزم رو درگیر کرده بود :
دوستم باید از من عکس بگیره من براتون میفرستم.
تایپ کردم: با لیدا دوست هستی؟
نشد. حتی وقتی چندین بار سعی کردم ببینمش، نگذاشت. من را پیچاندند! همین الان یک شماره ایرانسل به من داد
چیزی ننوشت و دوباره سکوت کرد. دوباره آیکون فکر را برایش گذاشتم.
بازم چیزی نگفت.
با حرص تایپ کردم: وای دوستان خوب بگید! من ناراحت نمی شوم! بالاخره ما رابطه جدی نداریم
. شاید لیدا را بیشتر دوست داشته باشید.
بعد از یک قرن!! جواب داد: نه!…
دوباره نوشتم: اگه دوست نداری نگو!
دوباره سکوت شد…
وقتی خسته شدم و خواستم پنجره رو ببندم و برم دنبال کارم، نوشت: ما با هم
دوست نیستیم.
ما با هم آشنا شدیم و من از عکس های دوستش در حال شیر دادن خوشم آمد، اما او دوست من است که
می توانم گاهی با او تماس بگیرم. من چند بار زنگ زدم به ایرانسل و نگرفت. من دیگه پیگیری نکردم!
من به آن جواب ندادم. خب حسودیم شد! چه بی خیال از لیدا و رابطه اش با او و موش موشش برایم می نوشت. در حقیقت،
این پسرها حیوانات شگفت انگیزی بودند… حتی از پشت نت ها هم معلوم بود
که چقدر می خندد!
برایم نوشت: ناراحتی؟
بازم جواب ندادم 12.
دوباره تایپ کرد: خب راستشو گفتم. دوست داشتی دروغ بشنوی؟ دروغ این بود که من و لیدا
هیچ رابطه ای با هم نداشتیم… دوست داشتی اینو بشنوی؟
نوشتم: نه…اصلا مهم نیست!
برایم نوشت: عکست را برای من بفرست، می خواهم صورتت را ببینم، لیدا چیز زیادی از تو به من نگفته است… می خواهم ببینم
درد داری یا نه! و سپس نماد خنده و شرم را گذاشت.
آیکون عصبانی را گذاشتم و سپس پنجره را بستم.
چت روم های ایرانی رو باز کردم و شروع کردم به چت کردن. من باید مودب بودم که این کار را با یک دختر انجام دهم
دست نزن پسر بیادب!
انگار دیگه اینطور نبود! انگار هر وقت سخت می گرفتم اشتیاقش بیشتر می شد.
هر شب برای من پی ام می فرستاد و من می خواندم و جواب نمی دادم. شاید من
از همان بازی های موش و گربه لذت می بردم. هنوز عکسش را برایم نفرستاده بود و منتظر بودم ببینم این همان پسری است
که لیدا در عکس پروفایلش به من نشان داده بود یا نه؟ یا نه!
اون شب داشتم پی ام هاشو می خوندم شماره 0938 رو بهم پیام داد
یادم نبود و پی ام رو بستم.
اما بعد کنجکاو شدم. دوباره بازش کردم: نوشته بود: زنگ بزن…هر وقت خواستی
…منتظرم!
بازم جواب ندادم 13.
دستم به سمت کیبورد رفت تا بنویسم: هستم… نرو… اما جلوی خودم را گرفته بودم. دیگر نمی توانم
دوباره نوشت: چرا اینقدر بی جا هستی؟ میخوای از من مراقبت کنی؟ خب… عیبی نداره… سلام! من
حوصله خرج کردن پول و خرید چیزهای زیبا را ندارم. به من خوش گذشت. خدا حافظ!
او توانست از این ترفند استفاده کند.
بدون اینکه مسواک بزنم روی تخت خزیدم، مادرم به آرامی در اتاقم را باز کرد و وارد شد: چیکار می کردی
؟ چراغت روشن بود… سرم را روی بالش گذاشتم: مامان! زمان بر! من الان در رختخواب هستم
! نصف شب بیدار نمیشی؟
مادرم آهی کشید و در را بست و رفت. خیلی به کارهایش حسودی می کردم. انگار داشتم
جنایت می کردم.
***
صبح زود بیدار شدم تا به مادرم کمک کنم. چند زن همسایه می خواستند
برای استخاره به خانه ما بیایند
. استخاره کن
مادر میوه ها را می شست و من با یک حوله کوچک خشکشان می کردم و در ظرف چینی می گذاشتم
. مادر پشت سرم غرغر می کرد و از عقده تاک زمین و زمان شاکی بود
تا اینکه لیلا خانم خ از کمک مادرش در مهمان نوازی تشکر نکرده بود. خلاصه
از زندایی شکایت کرد تا غیبت نکند
.
اصلا از غر زدن مادر خسته نشدم. او همیشه ناراضی به نظر می رسید و
فضا و زمان را اشغال می کرد. راستی اون روز به خاطر لیلا خانومی که مهمون ما بود ناراحت بود
. و به اتاقم رفتم. مادرم
از خودش آگاه نبود مدام در حال راه رفتن بود و کارد و چنگال و کارد و چنگال قدیمی را چک می کرد. بالاخره
ما هیچ وقت مهمان نداشتیم. عمو و زندایی به قول مادر به ندرت به خانه ما می آمدند. ما قادریم
آنها نمی دانستند چگونه بیایند و بروند. خانواده پدری او نیز در شهرستان ساکن بودند و در زمان حیات او پدرم
از ما خبر نداشت و الان پدرم دیگر در اسارت نیست، 4 سال پیش بر اثر سکته بود.
قلبم مرده بود، ارتباط با او کاملاً قطع شده بود. 14
اسکایپ رو باز کردم بلافاصله از سامان پیغام اومد: حالت خوبه؟ از من خبر داری؟
من جواب ندادم همان موقع تلفن خانه زنگ خورد و چند دقیقه بعد مادرم زنگ زد: نهال! بیا و ببین
این خوشحالی چی میگه… تعجب کردم: خوشبختی تو این وقت روز به من چه ربطی داره؟ گوشی رو گرفتم داخل
اتاقم را بستم و در را بستم شادی به جای سلام فریاد زد: خاک بر سرت! با صدای بلند گفتم
: داری چیکار میکنی؟ چرا جیغ میزنی؟
صدایش را پایین آورد: لیدا زنگ زد پرسید چرا با سیستم قاطی می کنی؟ سامان به لیدا زنگ زد و گفت
این همون دختریه که بهم معرفی کردی گیج شده… زنگ نزدی؟
این مسخره بازی ها چیه؟
با عصبانیت گفتم: آره! من یه مشکلی دارم… چی؟ لیدا خانم شما ضایعات خود را به ما معرفی می کند
پسر خوبی است. بگذار او باشد. توصیه من به شما این است که اگر مورد خوبی پیدا کردید، این سیستم است
. اوه راست میگفت برو ببینش…
انجامش دهید! پسر معلوم نیست. آیا فقط از طریق نت میشه با دخترا خوش گذشت؟ این
شادی دوباره گفت: خدایا اینطور که تو فکر می کنی نیست. این دوتا با هم نیستن سامان هم هست
اعتراض کردم اما یواش یواش گفتم: یادت نمیاد خودتو میکشتی
از اول آروم ببینم گول نخوری حالا چطور شد؟
شادی دوباره گفت: نه بابا! اینطوری نیست. ما اول ترسیدیم که به دام نیفتی، اما چند ماه است که
هیچ مشکلی وجود ندارد.
با دلخوری گفتم: حالا ببینیم چی میشه! من پسر لنگ نیستم… برای چت دیگه این اتفاق نیفتاد!
شادی با صدای بلند گفت: همه جور راحتی!! اصلا متاسفم! این موضوع
به من ربطی نداره…هر غلطی میخوای بکن! و سپس تلفن را قطع کرد. 15
من نمی دانم! ولی یه جور وابستگی به سامان
نت پیدا کرده بودم، پسر بدی نبود. او از طریق لیدا دنبال شد و برای من جالب بود و این یعنی
که او هم به من فکر می کرد. وای!! اوه خدای من! مانع بزرگی سر راهم بود… داشتم به الاغم دست می زدم
؟ اگر آن را دوست نداشتم و من را می خواستم؟ اگه…
سریع رفتم جلوی آینه. به صورت بیضی و سبزم نگاه کردم. چشم های کج و سیاه
در قاب صورتم می خندیدند. از ابروهای مشکی و صافم خوشم اومد. گاهی
یک ابرو دور از چشم مادرم می کشیدم، اما آنها همیشه صاف و پر بودند. بینی من! خداوند! ای کاش
من را خوش آهنگ تر می کردی…؟ لب هایم معمولی و کوچک بود و جذابیت خاصی نداشت. .
نقطه مثبت صورتم چشم هایم بود، کج و سیاه بود. من بینی کمانی دارم
_
کاش می توانستم کمی آرایش کنم. چشمانم مشکی بود و مژه نداشتم پس نیازی به خط چشم نداشتم
. آمد.
اما آرایش چیز دیگری بود. شادی و لیدا خیلی آرایش کرده بودند و ابروهایشان
مثل نخ بود. لیدا هر روز موهایش را به همان رنگ رنگ می کرد. شادی گفت آنقدر موهایش را سفید کرده که
می سوزد. اما لیدا نگران نبود. هر بار که او را می دیدم، همان رنگ بود. آنها خوشحال بودند
! چرا اینقدر مادر سنتی بود؟ کاش می توانستم کمی آزادی داشته باشم. کاش
کمی شبیه عمو محمود فکر می کرد. چطور ممکن است دو برادر و یک خواهر اینقدر از نظر فکری متفاوت باشند؟ متفاوت باشد و دو
قطب متضاد؟
مهمانان مادر آمدند و چون اسفند بود مادر با چای از آنها پذیرایی کرد.
دستم را روی سرم گذاشتم و بلوز کهنه ام را پوشیدم
. به بیرون نگاه کردم: یک شلوار جین، یک زن محجبه و مذهبی، با چادر و مانتو.
خانم هایی با روسری های بلند روی مبل های مخمل مخملی ما نشسته بودند و حرف می زدند. لیلا خانم
هم با دخترش آمده بود. دخترش کت بلند و زیبایی پوشیده بود و روسری اش را
با گیره زیر گلویش بسته بود. او با آن بسیار مثبت به نظر می رسید. از ابروهای کمانی و چشم های مشی رنگش خوشم نیومد
. شاید ما هم حسودی می کردیم. چون
هنر و زیبایی را در کنار هم داشت. چقدر لیلا خانم از خواستگارها و همسرش حرف می زد و همیشه
به مادرم افتخار می کرد. فروخته شد.
بله و سوره نور آمد، هر دو لبخند زدند. 16
کتابی را برای همه یکی یکی باز کرد.
وارد پذیرایی شدم و به همه سلام کردم و گوشه ای نشستم. همان خانمی که می خواست
استخاره از همه خواست صلوات بفرستند و بعد دعایی خواند و یکی یکی از
استخاره راضی شد و وقتی تصمیم گرفتند
برای نعیمه دختر لیلا خانم بروند. در پایان روز، مادر،
خانم خطابی نامه را نگه داشت و از او خواست که برای درخواستش استخاره کند. گوش هایم بلند شد! خبر رسیده بود
که مادر استخاره می خواهد؟ این اولین بار بود که مادر
اینقدر محرمانه از کسی چیزی می خواست و او مصری بود. در آستانه در آشپزخانه ایستادم و به آنها نگاه کردم. مادر به من توجهی نکرد و
جلوی خانم خطابی در سالن کوچک روی زمین زانو زد. خانم خطابی
ابتدا برخاست و وضو گرفت و سپس با سلام و صلوات کتاب را باز کرد.
مدتی طول کشید تا مادرم متوجه شد که من آنجا ایستاده ام و گوش می دهم. به همین دلیل با سر به آن اشاره کرد
برای اینکه زیاد جلب توجه نکنم پشت میز آشپزخانه نشستم و منتظر شدم. خانم خطابی
کتاب را کمی بالا و پایین کرد و زیر لب چیزی گفت و لبخند زد: خیلی خب نرگس خانم… خب.
آمده است… سوره نساء است. میتونم براتون ترجمه کنم؟
چشمان مادر برق زد و گفت: بیا… آهسته تر…
خانم ختایی سرش را نزدیک گوش مادر برد و زمزمه کرد.
من با آنها صحبت نکردم. داشتم از کنجکاوی و فضولی می ترکیدم! مادر زیبا و 44 ساله من شش راز پنهان داشت
که هیچکس جز خانم خطابی نباید از آن خبر داشته باشد؟ حتی من دخترش بودم؟
و این بار چیزی نشنیدم. من گیج شدم. مادرم را با تمام وجود دوست داشتم
برو تو اتاق من اما البته اطاعت نکردم و وانمود کردم که مشغول هستم. من دوباره
به سختگیری های او گوش دادم… با وجود سنت گرایی و اختلاف نظرهایمان.
خانم خطابی خداحافظی کرد و رفت. لبخند محسوسی روی لب های مادرش بود. چقدر می خواستم
از او بپرسم که آیا در مورد آن چیزی شنیده است؟ اما می خواستم خودش به من بگوید. غیرممکن بود که اتفاقی بیفتد.
همیشه جزئی ترین چیزها را برایم توضیح می داد. .
_ وقت آمدن به ستاد است.
بانک فصل ششم
خیلی شلوغ بود. من شش اشتباه کرده بودم! کاش عابر بانک نزدیک مجتمع خراب نمی شد و
تا میدان صادقی نمی رسیدم. آمدم! همیشه دم در، این کارتخوان ها شکسته بودند و
برق نداشتم. خودپرداز کارت مادر را خورده بود و باید منتظر می ماندم تا آن را پس بگیرم.
خدا را شکر کارت ملی او آن روز در کیف من بود.
برای تحویل کارت اذیتم نکردند. در راه مجبور شدم برای خانه دستکش و پودر لباسشویی بخرم. هوا به شدت گرم بود و
من عرق کرده بودم. میدان صادقیه هم شلوغ بود و من در این فکر بودم که چطور
با اتوبوس به خانه برگردم. مرا بردند
پیرزنی از روی صندلی بلند شد و از خدا خواستم جای او را بگیرد
من نیستم. در همین حین چشمم به خیابانی افتاد که از پشت شیشه بانک مشخص بود. خدای من! من بودم
؟ این مادر من بود؟ انگار خواب می دیدم. چشمامو بستم و دوباره باز کردم. نه! او بود.
بیشتر از همیشه قرمز شده بود. به سمتش برگشتم و با دقت نگاه کردم.
… مادرم بود. او چادر مشکی تمیزی به سر داشت که همیشه در مهمانی ها می پوشید. چگونه
زیبا شده بود بدن من زیر چادر بلندتر و کشیده تر به نظر می رسید. چشمانش می خندیدند و لب هایش
مردی قد بلند و میانسال با ریش جذاب دنبالش می آمد. و با احترام کنارش راه می رفت. نمیدونستم
بخندم یا گریه کنم! انگار تمام قصر رویاهای من، مادرم و تصوری که
از او داشتم، به یکباره فرو ریخت. ریختند!
مادرم دوست پسر داشت؟ این خارج از کنترل من بود… پس بی دلیل نبود که
امروز صبح دوش گرفت و موهایش را خشک کرد. مرا احمق صدا کن، فکر کردم او دوباره
می
رود.
کمک یک همسایه بزرگ برای جشن دندان درآوردن نوه اش!
خوشحال بودم! من از دست داده بود. با صدای ترکیدن کودکی برای بالونش در بانک،
گریه می کرد، من را از دریای افکارم بیرون کشیدند. چشمانم را چرخاندم تا دوباره آنها را ببینم.
به محض دیدن آنها به آنها نگاه کردم، آنها در یک رستوران سنتی چسبیده به بانک بودند و در کنار پله ها گم شده بودند و به
زیر زمین می رفتند.
سرم داغ شده بود چشمانم می سوخت. آنقدر افکار احمقانه به ذهنم هجوم آورده بود که نمی توانستم
بلند شوم و انگار دو وزنه سنگین به پاهایم بسته بودند. آیا موضوع استخاره همان
مرد میانسال نبود؟ خدای من! چشمام نگاه میکرد؟ پس چرا به من چیزی نگفت؟ آیا او می خواهد
ازدواج کند؟ با چه کسی؟ با این مرد؟ خداوند به او خبر خواهد داد. چقدر از شوهرم متنفر بودم چقدر
در روزنامه ها داستان های وحشتناک و بدی درباره آنها خوانده بودم. من همیشه شنیده بودم: زنی که
دختر داشته باشد و ازدواج کند احمق است. چون شوهرش همیشه یک دختر دارد، چشم بد و کشنده است و
تجاوز جنسی اتفاق افتاده است. من شش داستان درباره قتل شوهران به دلیل تجاوز را نخوانده بودم. سرم درد می کرد
و چشمانم می سوخت.
خداوند! اگر بخواهد مادرم را از من جدا کند چه؟ اگر مادرم مرا ترک کند و با او زندگی کند چه؟
بعد من تنها بخوابم؟ اگر مرد است؟ اگر چشمی برای دیدن من نداشته باشد؟ اگر من را نمی خواهد و
مادر را از من
جدا می کند ؟ کارت را برداشتم و
از بین جمعیت فرار کردم. نفهمیدم چطور سوار اتوبوس شدم و به خانه رسیدم. دلم
می خواست جاده هیچ وقت تمام نشود و هرگز به خانه نخواهم رسید.
وای!! چقدر سخت بود برای یک دختر چقدر سخت است که بفهمد مادرش دوستی را از او پنهان می کند
آیا پسری دارد یا قصد ازدواج دارد…
من آن را می دانستم! می دونستم که زندگیمون مثل قبل نمی مونه و بالاخره همه چی به یکباره تموم میشه
اون سقوط می کنه و من تنها می مونم. میدونستم دایی مامان خوشگلم نباید
تا این سن مجرد بمونه و بالاخره یکی بیاد و با خودش ببره.
احساس وابستگی به مادرم در وجودم موج می زد. من با نظراتش مخالف بودم، اما اگر می رفت و
پشتم خالی می شد، می شکستم.
روی تختم دراز کشیدم و عرق کرده بودم. پاهایم را در شکمم جمع کردم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود. به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم.
یادداشت مادرم روی در یخچال توجهم را جلب کرد: نهال جان! رفتم بیرون…
بعد از ظهر برمیگردم… غذا رو گاز بگیر. گرسنه نباش
رفتم سمت گاز. درب قابلمه را باز کردم، عطر استانبولی برنج، بینی ام را نوازش داد.
مادر بی نظیر بود. آیا از این به بعد می خواهد برای آن مرد غذا درست کند؟ آنها احمق هستند!
و سرعت کامپیوتر رو خاموش کردم.
من اصلا نمیفهمم! او می تواند هر کاری که بخواهد انجام دهد. برام مهم نیست! من تنها خواهم بود از
این بدتر نمی شود.
یکی دو لقمه غذا در دهانم گذاشتم و به زور خودم را قورت دادم. اشتها نداشتم رفتم سمت کامپیوترم و
اسکایپ رو باز کردم. از سامان پیام داشتم.
عکسشو برام فرستاده بود او همچنان همان بود. با پیراهن و عینک آفتابی
. 19
ازش تشکر کردم و نوشتم: عکس دیگه نداری؟
و بعد PM را بستم. با تعجب خیلی سریع جوابش را نوشت: علیک سلام! خانم
ستاره
!
با بی حوصلگی تایپ کردم: عکس ندارم…فعلا خداحافظ!
!
هرچقدر هم می خواستم نمی توانستم به مادرم فکر نکنم! افکارم خیلی درگیر او بود. میخواستم ببینمش من
_
سرم را روی میز کنار آشپزخانه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. نمی دانم چند دقیقه گذشته بود که
صدای چرخش کلید در قفل را شنیدم. سرم را بالا گرفتم و
چهره گلگون و خندان مادرم را دیدم. سلام نهال جان! چرا اینجا خوابیدی؟ با خونسردی جواب دادم
: نخوابیده بودم… داشتم فکر می کردم…
پرسید: فکر؟… ببینم پودر خریدی؟ کی آمدی؟ فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم. بعد
بلند شدم نشستم جلوی تلویزیون و روشنش کردم.
مادرم با تعجب دنبالم آمد: حالت خوبه؟ مریض نیستی؟
با تکان دادن سرم جواب منفی دادم. از گوشه چشمم دیدم که به وضوح گیج و مضطرب است.
بعد از چند دقیقه صدای گرم شدن غذا به گوش رسید. توجهی نکردم و
کانال های تلویزیون را اینور و آن سو عوض کردم. من خیلی گرسنه بودم، اما نمی خواستم غذا بخورم. بعد از مدتی مادرم
با یک سینی غذا و یک کاسه ماست آمد بالای سرم، آن را روی میز جلوی پایم گذاشت و رفت.
عطر خاصی را استشمام کرد. عطری تلخ و شاید مردانه که تا به حال استشمام نکرده بودم. 20
چقدر برای من عجیب شده بود. انگار این مادر من نبود. او یک زن بود، اما با من فامیلی نداشت. نه،
نمی توانستم تغییرات صورتش را باور کنم. او به طرز خارق العاده ای آرام شده بود.
مثل روزهای قبل از بیرون به خانه می آمد، نه غر می زد و نه از چیزی گلایه می کرد .
زیاد بیدار نشدم در تنهاییم غرق شدم و به برنامه تلویزیونی خیره شدم
.
صدایش را می شنید که زیر لب آهنگ شادی می خواند در برنامه تلویزیونی: مادرم عاشق بود
! اوه خدای من!
ناگهان فهمیدم دارم کار می کنم، لباس پوشیدم و از پله های مجتمع پایین دویدم. من
می خواستم تنها باشم و قدم بزنم…
هوای بعدازظهر روزهای آخر فروردین خنک و دلنشین بود. اما استرس داشتم
به حقیقتی پی برده بودم که چندان خوشایند نبود و ممکن است آینده ام را تحت الشعاع قرار دهد
، حالم بد بود.
دستامو گذاشتم تو جیب کتم و شروع کردم به راه رفتن. آنقدر گیج شده بودم و راه می رفتم که
نفهمیدم کی شب شد. برگشتم و زنگ در را زدم. مادر با نگرانی در را به روی
ما باز کرد: کجا بودی عزیزم. آذر دختر را راه انداخت! حداقل قراره یه خبر بدی! یعنی چرا کرد
؟ جوابی به او ندادم و او را کنار زدم و به اتاقم پناه بردم.
کامپیوتر را روشن می کنم و اسکایپ را باز می کنم. نیاز داشتم با کسی صحبت کنم می خواستم
دردم را خالی کنم تا کمی سبک شوم.
مادرم دوباره به من زنگ بزند: گرسنه ای؟ شام میخوری؟ با خونسردی گفتم: نه! دوباره پرسید: اتفاقی افتاده؟ کسی که شانه بالا انداختم گفت
چیزی گفته؟
: نه! یه کم خسته شدم… مامان… فردا میگم.
مادر حرفی نزد و بیرون رفت.
سامان اون موقع نبود. من آن را می دانستم. من برای او یک PM گذاشتم: من می خواهم با کسی صحبت کنم
… شما کی هستید؟
جوابی نبود. مثل مرغ پرنده بی حوصله خود را به در و دیوار اتاقم زدم. پنجره را باز کردم. صدای جیغ
بچه های مجتمع خا و بازی روحم را گرفته بود. بستم
و روی تختم چمباتمه زدم. اصابت. خیلی گیج و عصبی بودم 21
دوباره پی ام رو چک کردم. سامان هنوز نیامده بود. صدای خنده ضعیفی از پذیرایی شنیدم.
رسید. با دقت گوش دادم انگار مادر آرام آرام با یکی چت می کرد. حتما با دوستش بوده
!
دوباره اسکایپم را چک کردم بالاخره شادی را دیدم.
سریع نوشتم:خوبی؟خبری؟
نوشت: بد نیستم! خیلی خسته ام … تازه از سر کار اومدم … دارم میمیرم …
نوشتم : خسته نباشی …
هیجان داشتم هر چه زودتر در پاکت موضوع را برایش توضیح دهم .
تایپ کردم : یه سوال دارم …
تایپ کرد : باشه … نوشتم
: یه روز میفهمی یکی که خیلی دوسش داری داره ازدواج میکنه و
هیچی نمیخوای چیکار میکنی ؟
چند لحظه سکوت کرد و جوابی نداد. دوباره پرسیدم: چی شده؟
نوشت: حالا چی شد؟ آیا دوست پسر شما ازدواج می کند؟
آیکون خندید: “نه بابا! مثلا اگه مادرت مرده باشه و پدرت بخواد زن بگیره، چیکار میکنی
؟

تو شب چکار میکنی…چون ممکنه پدرمو از دست بدم.نوشتم
:اگه نکنی چیکار میکنی به پدرت نگاه کن و او را در خیابان با یک زن ببینی؟
نوشت: پدرم اشتباه می کند که بدون اجازه من دوست دختر می گیرد! و بعد آیکون خندید.
من تایپ کردم: تنبل نباش! خدایا تو چی هستی گفتن؟
تایپ کرد:اوه به من نگفتی و من دیدمشون دارم میخورمشون!
دوباره پرسیدم:همینطوره؟خیلی راحت؟
پاسخ داد:بله!بابام!چیه موضوع؟غریبه نیست!
نوشتم:ممنون…
نوشت: حالا چی شد؟ پدرت می خواهد زن بگیرد؟
جواب دادم: نه هنوز نه! ولی یه جورایی آره…
نوشت: عروسی داشتیم پس! باریکلا، پدرت هنوز جوونه… راستی چند سالشه؟
نوشتم: هیچی بابا! ولش کن…میخوام برم…خیلی خسته ام…تو برو استراحت کن…خداحافظ!
فصل پنجم 23
مادر با دستمال مچاله شده اشک هایش را پاک کرد، گفت: چاره ای نداشتم!
سریع جواب می دادم… لیلا خانم معرفی کرد… دوست شوهرش است. فکر نکن من تو رو نمیخواستم سعی کردم
بهت بگم
خیلی سخته که خودم رو کنترل کنم اما نتونستم و اشکم با فشار از گوشه چشمم سرازیر شد: –
چرا زودتر بهم نگفتی مامان چرا تنهام گذاشتی؟ من هم میتونم ببینمت؟
مادر احسث گفت: گفتم شاید طاقت نیاوردی…نمیدونم…هنوز جدی نبود! فقط یک پیشنهاد بود فقط
لیلا خانم گفته بود همچین کسی هست.باهاش ​​ازدواج میکنی؟منم گفتم نه!ولی اون روز مهمون داشت
آقا رضا هم آنجا بود. او مرا آنجا دید. نگذاشتند بروم. اشتباه من چیست؟
با دلخوری گفتم: بعد تو هم رفتی صیغه اش شدی؟ آره؟ مادر فین خندید و گفت:
صیغه کدوم دختره؟ اگر درد داری با
هم ازدواج می کنیم. چیه دختر در موردش حرف نزن! برای تو خوب نیست
اشک هایم را پاک کردم و گفتم: خب اینجور وقت هاست که سرت داد می کشد. چرا همیشه یه چیزی میگی؟
همین جا بمون… اعتراض کردم: مادرم! شما هم مدعی دین خود هستید.
تو من و یک مرد را دوست داری ؟ الان چند تا بچه داره؟ آیا شما همسر دوم او خواهید بود؟کی آن حرف را زد؟ هستند
قراره اینجا با هم تو یه خونه زندگی کنیم؟
مادر مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت: داری حرف میزنی نهال! اگر با من ازدواج کند
، شما هم محرم می شود! گفتم: مطمئنی؟ 24
ابرویی بالا انداخت: بیهوده حرف نزن! از خودم پرسیدم، خانم خطابی به من گفت!
با عصبانیت رفتم تو اتاقم و همون موقع گفتم: نگران نباش! برو… برو تنهام بگذار…
از اول بدبخت بودم… برو… و بعد در اتاق را به هم کوبیدم.
دوباره قلبم شکست و اشکم سرازیر شد. این سرنوشت بود؟ چرا مادرم قبل از من باید ازدواج می کرد
؟ چرا او مجبور شد من را تنها بگذارد؟ چرا مادرم زیبا و جوان بود؟ چرا پدرم فوت کرد و
ما را تنها بگذارید؟ چرا مادرم تنها شد و بعد رفت؟ و ازدواج کنم؟ چرا به دنیا آمدم که
از آینده ام بترسم و اسیر سرنوشت باشم و نتوانم تصمیمی بگیرم و مدام
با جریان آب از این سو به آن سو بروم و با تخت های بزرگ برخورد کنم و آنها را بشکنم؟
از صدای زنگ گوشی بیدار شدم. زنگ خورد و انگار مادر خانه نبود که جواب بدهد.
به ساعت نگاه کردم: 11 صبح بگویم؟ ساعت 11 ظهر بود…
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم. از جلوی آینه رد شدم و از گوشه چشمم دیدم دختری با
موهای سرش مثل برج ایفل بود، داشت از اتاق می رفت بیرون. خدا را شکر
انگیزه ای برای مرتب کردنشان نداشتم. !
گوشی را برداشتم و با صدای ناله ای گفتم: بله؟ صدای جیغ شادی
در گوشی پیچید: نهال! شما؟ گفتم: چرا داد میزنی؟ با هیجان گفت: ببین!
امروز صبح میرم ویلا زاوش. گفتم باهات میرم… مامان از لیدا خوشش نمیاد…اما قبولت میکنه. مواظب باش
سوت نزن!! چشمام از تعجب گرد شد: چی؟ با من؟ دیوانه ای؟ شادی
دوباره سریع و با عجله گفت: مرد باش نهال! یه بار ولت کردم دیگه خودتو لوس نکن… یادش
بخیر باشه ویلای زاوش تو مشا…فیروزکوه…دوباره گفتم: وای مامان چی میدونی از
مامانت میپرسی! شادی دوباره گفت: نه… باید دعا کنیم، نپرس! خب کار دیگه ای داری؟ من رفتم…
؟ و گوشی را قطع کردم.
ملت خوشحال! یکی مثل مادرم انگار در اوایل جوانی بود و آن روز معلوم نبود کجا
پنجره را باز کردم و بویش را حس کردم. من این بو را خیلی دوست داشتم. بوی بهار و آسمان بود.
اون روز رفته بود و من مطمئن بودم که اون با دوستش بود و یکی همینجوری خوشحال بود، جیغ میزد، جیغ میزد، میخواست
با دوست پسرش بره ویلا و تا بوق سگ تو چمن باشه. خوش بگذره یکی دیگه
هم مثل منه فقط باید می نشست و تنهایی اش را می خورد. 25
بی حوصله تکه ای کیک را از یخچال برداشتم و داخل آن گاز زدم. شیرینی اش به دلم نشست
. به اتاقم رفتم. هوای اردیبهشت ماه مطبوع و سبک بود.
به سمت کامپیوتر کشیده شدم. اسکایپ را باز کردم، سامان برایم پیغام گذاشته بود: من
ماموریت دارم. من دارم میرم اصفهان. کاری داری؟ به من زنگ بزن یا PM بزن روز خوبی داشته باشید…
در آخرین روز امیدم به مدت دو هفته کور شدم. حالش خوب است! همیشه در سفر و مأموریت بود. اصفهان
، مشهد، شیراز… دوم همیشه در گوشه خانه زندانی بود.
آن روز مادر دیر به خانه آمد. وقتی وارد خانه شد صورتش برق می زد.
چادر برداشته نشد. بی توجه به طعنه ام پاسخ داد:
هر چه خدا بخواهد، ای کاش همه چیز خوب بود… انگار می دانست که من از شش چیز صحبت می کنم و بدون
موضوع، معنی تمام جملاتم را خواند.
دوباره پرسیدم: می خواهی چه کار کنی؟ مادر
با چشمای گریان رفت: منظورت چیه؟ چرا منو مسخره میکنی دختر؟ غیر از این، هر چه برای
انسان خوب و خوب است، باید همان باشد؟ آیا شک دارید؟
شانه بالا انداختم: نه! فقط دخترت را رها کن و برو… این نصیحت توست!
و من تو را بدون پدر بزرگ می کنم. با آن حقوق بخورید نمیرید. خدا شما را ببخشد. 26 تا مونده.
چطور هستید؟
مادر عصبانی شد: اینقدر مرا سرزنش نکن! این اتفاق افتاد… اتفاق خوبی است… می دانید که من
پیشنهاد زیادی نداشتم. من به خاطر تو همه آنها را رد کردم
. من می توانم تصمیم بگیرم. تو هم
بالاخره میری دنبال زندگیت… شاید دیگه برام پیش نیاد… دوما من نمیتونم
تا آخر عمرم مجرد بمونم! من میتوانم؟
با تمسخر گفتم: نه! حیف شد! باید از جوانی استفاده کرد…
با عصبانیت گفت: نهال از کی مادرسالار شدی، دلم برای چی تنگ شده بود؟ من 5 سال است که این خانه را اداره می کنم
. باید چکار کنم؟ من نکردم
؟ من با تو بی ادبی کردم؟
آهسته گفتم: نه! هیچ کاری نکردی…هیچی…فقط کاری که الان میخوای بکنی
بدتر از اینهمه! از صد نفرین و کتک بدتر است! من از تنهایی خوشم نمیاد…
مادر التماس کرد: میرم خونه تو کی میخواد تنهات بذاره؟ کی گفته تنها میشی؟ من
اینجا هستم! میبرمت با هم زندگی کنیم…
در حین گفتن این جمله بقیه حرف هایش را قورت داد. خودش هم می دانست که چنین چیزی
امکان ندارد و من نمی توانم با یک مرد غریب در یک خانه زندگی کنم. همه چیز مطابق با اعتقادات او بود.
کار نمی‌کند و من اصلاً راضی نیستم.
من فقط به او نگاه کردم. من چیزی نگفتم چقدر سخت بود تلاش من بی فایده بود. انگار مادر
انگار همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و سرنوشت
آنطور که می خواست ما را اسیر خود کرده بود.
و مثل همیشه، او یک تنه بود و مرغش یک پا داشت. این بار هیچ کس نتوانست جلوی او را بگیرد.
مانع از ازدواج او با آن مرد می شود.
صبح روز بعد، جمعه بود و روز اتفاقات جدید بود. مادرم مرا از خواب بیدار کرد و یک میز صبحانه مفصل برایم چید.
انگیزه پیدا کرده بود . همه چیز از تمیزی برق می زد: حتی شکر سفید روی میز.
صبحانه خوردیم، با مادر سفره را جمع کردیم. منتظر بودم… میدونستم یه چیزی هست
در گلویش مانده بود و می خواست آن را بیرون بریزد. می دانستم همه چیز می خواهد فرو بریزد.
دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم. عمو و همسرم در راه بودند. بی دلیل مضطرب بودم.
از سایه های روی دیوار هم می ترسیدم . انگار تمام وسایل خانه به من خیره شده بودند.
عمو و زن زندایی شهرزاد آمدند، دیر شده بود. زندای بی حوصله و عصبی بود. دنبالم رفت تو
آشپزخونه: دیشب خوشحال بودی؟ مدت زیادی به آن نگاه کردم و ناگهان به یاد 27 افتادم
که گفت: تا خوشحال باشم دنبالت می روم.
با دوستم به تهران برگشتم .
زندایی نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: نمی دونم چرا
تا نیمه شب بیرون موند! وای خدا… چه حیف این دختر نه عقل داره و نه عقل! باباش بفهمه…
گفتم:زندایی…چیزی نشده! با دوستش بود. در ویلا… زندایی با شک به من نگاه کرد و
گفت:
در ویلا؟ تو اونجا چیکار میکردی؟” آه، من اینجوری نیستم. برای تفریح ​​رفتم،
نرفتم
با صدای عمو به حرف زدنمون تموم شدیم و از آشپزخونه خارج شدیم.
به چشمان عمو نگاه کردم. خیلی شبیه مادرم بود. صورتم
گرده موهایش در حال ریزش بود اما همچنان چهره جذابی داشت.
با همان چشمان درشت و جذاب مشکی روبرویش نشست. عمو نفس عمیقی کشید و گفت: خوبی نهال؟ سرمو تکون دادم: ممنون…
دوباره پرسید:خوبی؟خوش میگذره؟لبخند زدم:خیلی…منظورمو فهمید و
نفس عمیقی کشید وگفت:میدونی نرگس میخواد بگیره؟ متاهل؟
فقط سرم را به نشانه تایید تکان دادم.دوباره پرسید:برای آینده خودت تصمیمی داری؟شاید
قصدش این بود که دوست پسر داری میخوای باهاش ​​ازدواج کنی؟ شانه هایم را بالا انداختم:
نه! فعلا نه… دستاشو جمع کرد و سرش رو آورد جلو: نرگس میگفت نمیخوای
باهاش ​​زندگی کنی… آره؟ گفتم: می خواهم! اما نمی تواند باشد! بالاخره هم مادرم مؤمن است و هم طرفش… من
هم دارم عذاب می کشم.
دایی ام خلع سلاح شد و فهمید که این بحث به نتیجه مطلوب نمی رسد، یا
با تمسخر پرسیدم: خانه مادرم الان کجاست؟ عمو مکثی کرد و گفت: شهر غربی! خون
دوباره پرسید: نهال جان ربطی به مومن بودن نداره میتونی هفته ای چند روز بری پیش مادرت؟
باشی. یا این خانه را بفروش و برو نزدیک مادرت خانه بخر. 28
صورتم دوید، داغ شدم. مادرم شش شانس داشت!! دهکده المپیک کجا و شهر غرب کجا؟ قسمت جالب
ماجرا این بود که هنوز نمی دانستم دوست مادرم چه کار می کند و کجا زندگی می کند. اما
مشخص بود که وضعیت مالی او خوب است.
گفتم: عمو؟ به نظر شما در مجتمع اینجا خانه بدون سند چقدر می توان فروخت؟ این امکان وجود ندارد!
دایی چنین حرف بی منطقی زد و دست و پاهایش را روی هم گذاشت و گفت: درست است… اما می توانی
کرایه خانه را بدهی…
دستم را در هوا تکان دادم: – نه! نگران نباش…من اینجا زندگی میکنم.
مهم نیست… یه کاری براش انجام میدم.
و بعد عصبانی شدم. عموی مطافکران دستش را روی چانه اش گذاشت و گفت: آقا رضا باهام صحبت کرده و قبول کرده است.
او باید از پس مخارج شما برآید. بالاخره حقوق می گیرد و نمی میرد، به جایی نمی رسد. او
مشکلی داشتی و باید به او و مادرت بگویی.
خندیدم: باشه… من پول زیادی ندارم. مادر خه بیرون اتاق خوابش ایستاده بود
خواست
دخترش را رها کند و با دیگری برود؟ دایی متاثر حرفی نزد و صورت مادر باریک شد: «پا اون بنده خدا رو نکش وسط! این
سرنوشت بود… بالاخره چی؟ خواست خدا بود. منم یه زندگی میخوام دختر…پس فردا رفتی پیدا کنی
مشکلی پیدا کرد و جلوی من ایستاد. انگار با من غریبه بود. من دیگر او را دوست نداشتم. خداوند! چرا این اتفاق افتاد؟
صورتش را کشید و محکم روبه روی من ایستاد،
این لیلا خانم، مثل خروس سرش را از جایش درآورد و زندگی ما را به هم ریخت. او به من فکر نمی کرد،
من چطور می خواهم؟” آیا من بدون مادرم زندگی کنم؟ او خودش دختر ندارد؟ شوهرش مرده بود، او هنوز
زندگی شماست، چه اتفاقی برای من می افتد؟” بپوسم و بمیرم؟ آیا از تنهایی رنج ببرم؟
با عصبانیت گفتم: الان دارم از تنهایی میمیرم. زندایی مداخله کرد: نهال! تنها نباش دختر!
بیا برو با مادرت زندگی کن منظورت چیه؟ بالاخره شما باید یک نفر بالاتر از خودتان داشته باشید. شما تنها هستید.
در خانه می خواهید چه کار کنید؟ اوه… 29
عمو قطع کرد: بیا بریم لایو دو طرف باید راضی باشن مگه شهرزاد نیستن! باید
دوباره فکر کنی… یک فکر اساسی…
بلافاصله گفتم: این چه خبر است و من فقط یک انگل هستم این وسط و تو باید از دستم خلاص شوی
. هنوز باکره بود…یا…نمیدونم! خلاصه اون
جوراب های شیشه ای زنانه حالم رو خیلی بد کرد.
؟نه؟حالا کی میخوای ازدواج کنی؟
مادر گفت: نگو! نهال رو دوست دارم…تو یه تیکه از جگر منی…تو یادگار اون خدایی
بیامرز…
به تمسخر نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
عمو بیخیال به صداهای مامان جواب داد: نیمه شعبان…
فصل ششم
لباس سفید مادر بدجوری بود. سر تا پا سفید پوشیده بود. عروس خوبی بود! اما من
، او جوراب شیشه ای نازک سفید پوشیده بود
لیلا خانم، نومیه و شوهرش هم آمده بودند. سالن کوچکتر و تمیزتر بود و سفره عقد کوچکی
در فرورفتگی دیوار چیده شده بود. شادی هم با دایی و زندایی آمده بود
. ریخته بود و تکه ای از آن را بافته بود و
آن را از زیر شال گشاد و گشادش بیرون گذاشته بود. آرایش غلیظش پر از سلیقه بود و کفش های پاشنه بلندش
انگار روحم را می خراشید. خراشید
و نابود کرد. آمده بودم مادرم و زندایی را بزنم. حاج رضا هنوز نیامده بود و کمی دیر کرده بود. 30
او
ب ذهنم به جلسه یک هفته پیش کشیده شد: مادرم با اصرار مرا به دستشویی فرستاد تا اینکه رفتم
و نامزدش بیرون می رود، باید مرتب و مرتب باشم. من آن مرد را دوست نداشتم، او
مادرم را از من دزدید میخواستم ببینمت. اما او اینگونه اصرار کرد، می‌خواهد اول با من هر کاری بکند،
آیفون زنگ خورد، مادر با هیجان گفت: بیا! بلند شو
با اکراه بلند شدم. استرس داشتم و خیلی دلم یه عشق جدید میخواست! برای دیدن مادر
از نزدیک.
در ساختمان را باز کردیم، عکس مگان نقره ای تمیز با راننده اش
نشستن پشت فرمان با لباس های تیره مرا شگفت زده کرد. چیزی در دلم بلند شد و قلبم شروع به تپیدن کرد. چقدر زود همه چیز اتفاق افتاده بود. همه
شرایط خوب بود. مادرم بود. جذابیت مردی که می خواست
با او پیوند زناشویی ببندد غیرقابل انکار بود!
هر دو به ماشین نزدیک شدیم و در کمال تعجب او حتی حوصله پیاده شدن را هم به خود نداد و همراه من
برای اولین بار او بود.
مادر در سمت راننده را باز کرد و به آرامی سوار ماشین شد و با دست به من اشاره کرد.
از من خواست سوار شوم، روی صندلی عقب نشستم و سلام کردم. صدای عمیق و عمیقی جواب داد:
سلام…خوبی؟ صدایم لرزید: بام! برای لحظه ای گذرا چهره اش را در آینه دیدم:
ریشی جذاب و ابروهای مشکی کامل داشت و چشم نواز بود. یک پیراهن آبی پوشیده بود و خودش
هنوز میز اتو باز نشده بود. یک ساعت مچی شیک و دست های مودار مرا یاد کسی می انداخت. این یکی از شخصیت های اصلی
یک رمان بسیار معروف بود. هوای خنک کولر ماشین تمام استرسم را از بین برد.
با خودم گفتم: چطوری مادر؟
وارد یک رستوران دنج در شمال غربی تران شدیم. تمام وسایل رستوران شیک بود و شما
. سر تا پا را نگاه کردم ببینم برای آن جا لباس پوشیده ام یا نه! خوب البته
روی همه میزها یکی دو شمع بزرگ و معطر بود. من قبلاً به چنین جایی نرفته بودم. موسیقی.
ملایم بود و خواننده با صدای دلنشینی که تا به حال نشنیده بودم خواند
! نظر من منفی بود… خیلی ساده و معمولی لباس پوشیده بودم. 31
او به جلو می رفت و من و مادرم پشت سر او بودیم. میزی را انتخاب کرد و پشت آن نشست و
به چشمان هم نگاه کردیم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. چشمانش را به زمین دوخت. مادرش صدا زد: آقا
رضا! این دختر من نهال است…
حاج رضا سرش را پایین انداخت، گفت: آره… و بعد زیر لب چیزی گفت که من
نشنیدم. گارسون اومد منو گذاشت روی میز و رفت. مادر به من آرنج زد.
من می خواهم صحبت کنم. اما چیزی به ذهنم نمی رسید. انگار مغزم ریست شده بود. این بار حاج رضا
پیشقدم شدم: چطوری؟ چه چیزی می خواهید؟ مادرم مرا جلوی من گذاشت. شش حرف بود! ماشاالله خیلی
دوست پسرش رفته بود مسافرت و رستوران رفته بود و همه چیز خراب شده بود!
شجاعانه پرسیدم : شش جریان؟
منو برداشتم و به لیست عجیب غذاها نگاه کردم. می دانستم چیزی در گلویم است
که نمی رود، اما غذای میگو سفارش دادم تا چیزی بخورم و طعم جدیدی بچشم.
مامانم هم ماکارونی سفارش داد! باکلاس بود!!
حاج رضا هم می خواست خودش را برای مادرش لوس کند، ماکارونی سفارش داد و پشت سرش گفت: نرگس خانم
هر چی می خواهی بگو …
پس عشق یعنی همین؟ غذا خوردن با هم… گوش دادن به تو. حرف عاشق و مطیع بودن؟”
نامزد مامانم شروع کرد به حرف زدن: دخترم… از این حرف ته دلم خندیدم!
من قبلاً لقب دختر یک مرد 46-7 ساله را یدک می کشیدم! من و نرگس خانم تصمیم گرفتیم
ازدواج کنیم.
شاید تاکنون در مورد آن شنیده باشید . صدایش را بلند نکرد و در همان حال گفت: در مورد زندگی مشترک… نرگس…
حرفش را اصلاح کرد: نرگس خانم! نمیخوام تنها بمونی…من کاری به تو ندارم.
تو زندگی میکنی ولی عرف جامعه اینو قبول نداره. .یعنی خدا خوشش نمیاد یه سری بهانه هست که نمیشه گفت و بحث امروز و فردا نیست.
بالاخره
هر چیزی قوانین خودش را دارد. با خودت ببری؟ از من جداش کنی؟ او 23 سال است که مادر من است
… سرش را بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد. خب راست میگفتم! حق با من بود!
سینه اش را صاف کرد: نه! اینطوری نیست… مادرت جایش را رزرو کرده، فقط کمی از تو دوری می کند.
به او گفتم می تواند هفته ای دو یا سه روز به شما سر بزند. به نظر من مشکلی نیست. هر خرجی که
داری من میدم
… پرسیدم: شغلت چیه؟ خندید: من کارمند وزارت دارایی هستم… مادر با غرور حرفش را
قطع کرد: چرا راستش را نمی گویی رضا
اسم رضا و شیرین گفت: من بودم. دخترش گفت: من دخترش بودم
مخاطب اصلیش!!پس برای همین بود که خواستند زود ازدواج کنند و بعد خونه حاج آقا
جان! .اما تا کی؟
مادر ادامه داد: آقا رضا یکی از مدیران ارشد وزارت دارایی است… مادرم
با شغل دوست پسرش برای من آشپزی می کرد! چقدر خوب!
آقا رضا ادامه داد و با لبخند رو به مادرم کرد، طوری که صدایش رنگ عشق به خود گرفت، گفت: ای پدر!
نرگس جان… پست و مقام من مهم نیست… مهم… و بقیه اش همون بود که گفت.
نخود مادر خندید و چادرش را روی سرش چید.
غذای ما را آوردند و من نتوانستم بخورم. فقط به زور یکی دوتا گاز گرفتم. موقع
خوردن شام از من پرسید: چیکار میکنی مادر میگه دانشگاه نرفتی؟ سرم را تکان دادم
: نه! از درس خوشم نیومد!
فکر نکنید حالم بد است و حسادت می کنم.
، دوباره پرسید: نمیخوای دوباره کنکور بدی؟ دوباره سرم را تکان دادم: نه! سرش را به نشانه تفاهم تکان داد
و گفت: باشه…همه همینطوری… مادر با شوق گفت: نهال! آیا می توانید برای کنکور مطالعه کنید؟
شانه هایم را بالا انداختم: نه… گفتم دوست ندارم! آیا مادر چه به آن فکر کرد؟ یعنی باید
با پول حاج رضا می رفتم دانشگاه؟ نه! امکانش نبود! 33
هنوز کسی مثل او را داشتم که با من همدردی کند و بخواهد جبران کند. آنقدر عقل داشتم که
چنین همدردی هایی را باور نمی کردم و نمی پذیرم.
داشتم با غذام بازی میکردم و اون آهنگ ملایم خواننده ناشناس باعث شد بد فکر کنم. مادرم
و عمویم گفت وقتی حاج رضا با مادر ازدواج کند چیزی جز محارم ایجاد نمی کند.
من راحت میتونم باهاشون زندگی کنم و از نظر شرعی مشکلی پیش نمیاد! اما مشکل اینجاست. مشکل
این بود که همانطور که حدس می زدم عشق مادرم دوست نداشت من با آنها زندگی کنم.
این است که من آرامش و ازدواج آنها را به هم می زنم. او در واقع در همان جلسه اول آب خالص را روی دست من ریخت
!
دوم اینکه من هم نمی خواستم با آنها زندگی کنم! من نمی خواهم
بین زن و مرد باشم. آنها با وجود سنشان می خواهند
نقش تازه عروس و داماد را بازی کنند و من باید مراقب باشم و مراقب باشم که به آنها دست نزنم و
رابطه آنها را نادیده بگیرم.
نگاه هایی که بین مادرم و مادرم سر میز شام آن شب رد و بدل شد، ذائقه من را لمس کرد. شاید من هم
حسودی می کردم. بالاخره من هم در اوج جوانی بودم و دوست داشتم
با یکی رابطه یا حداقل عاطفی داشته باشم. بستگی دارد، اما انگار مادرم قبل از من دست از کار کشیده بود
و انگار گوی سبقت را از من دزدیده بود.
هر دو با اشتها غذای خود را تمام کردند و پس از پرداخت صورت حساب از رستوران خارج شدیم. دلم
از گرسنگی ضعیف شده بود، اما دو سه لقمه بیشتر نمی خواستم بخورم.
توی ماشین تمیز حاج رضا خ نشستیم، مادرش چادرش را روی دوشش گذاشت. این برای او بعید بود. او
به هیچ عنوان چادرش را روی شانه هایش نمی گذاشت، اما معلوم بود که می خواهد
راضی کند.
نفسم را بیرون بدهم و به منظره شب خیره شدم. چراغ های بزرگراه روشن بود و بزرگراه
ساکت بود. نیمه شعبان نزدیک بود و همه چیز رو به پایان بود.
از ماشین پیاده شدیم، بعد از خداحافظی به سمت درب ساختمان چرخیدم، متوجه شدم مادر
هنوز پیاده نشده است. سایه آنها را می دیدم
. رضا دستش را تکان داد. قلبم فرو ریخت و احساس شرمندگی کردم.
از پله ها بالا رفتم و کفش هایم را در آوردم.
لباسامو در آوردم و رفتم تو تخت.
خدای من! چقدر تنها بودم…
تایپ کردم: سامان؟؟
او نوشت: قلب من…
سخنان او مرا به طرز عجیبی تحت تأثیر قرار داد. چقدر در آن شرایط به کلمات زیبا نیاز داشتم.
نوشتم: خوش اومدی!
تایپ کرد: சா அக்கு! بالاخره تو از ما گرفتی!!
جواب دادم:دیگه اذیتم نکن…امشب خیلی ناراحتم…
نوشت:چرا عزیزم؟
تایپ کردم: بابام داره ازدواج میکنه… خیلی تنها میشم…
جواب داد: آخ! صد بار بهت زنگ زدم گفتم زنگ بزن با هم حرف بزنیم ناز شدی! حالا
تنهایی خودت را ببوس!
ناراحت شدم: چقدر بی خیال و احمقی! 35
تایپ شده: عالی! راست میگم دیگ! انقدر بده تا از دستت بپرم…
نوشتم: خوب بپر… کی جلوت رو گرفت…
جواب داد: دارم میرم! من می پرم! دختر جان! چرا اینقدر بسته ای؟ بگذار صدایت را بشنوم
آیا مشکلی وجود دارد؟ مردم دنیا را ترک می کنند و صد دوست و رفیق دارند، ما هنوز تلفنی هستیم و من
خوشبختانه در خانه بود. پشت تلفن گفت: بله؟ جواب دادم: سلام… من هم نهال هستم! خندید: چطوری؟ گفتم:
خوبم… شما خوبی؟ پاسخ داد: اگر حالم خوب نیست چه کنم؟ گفتم: اینجوری داره خوش میگذره
زنگ خطر. هشدار! موندیم… خداروشکر هر دو اعصابمون خورده… خرابه… زنگ نمیزنه…
بازم ناراحت شدم: چرا اینطوری حرف میزنی؟ شما بی ادب هستند! بی ادب! من اصلا نمیتونم بهت صدمه بزنم
… اعصابمو خرد کردی …
برام نوشت: “از پشت تور نمیتونم صدمه ببینم!
” خاموشش کردم.
پسر دیوانه!
به ساعت نگاه کردم: ساعت 10 شب را نشان می داد.
به پذیرایی رفتم و گوشی را برداشتم و شماره اتاق شادی را گرفتم
.
بلند خندید: خوبم! تو نبودی…شش شب بود! چشمام پشت گوشی پر از تعجب بود
چشمام گرد شد صدایش را پایین آورد: وای؟ تو چقدر خنگی! من با زاوش بودم…
؟ من باید طبق اعتقادات مادرم شنا کنم اما
میدونستم اون لحظه صورتم مثل علامت تعجب بود: باهاش ​​جدی بودی؟ شادی
دوباره خندید: پس من پیش خاله ام بودم؟ قبلا از یه گروه رفته بودیم… با اینکه 4 نفر بیشتر نبودیم… دوستم زاوش
با دوست دخترش اومده بود… جای خالی! تا تونستیم خوردیم و خوش گذشت…
دلم لرزید: شب قبل زاوش خوابیدی؟ خندید و بعد صدایش را پایین آورد: پس
چیه! باید میرفتم زیر درخت گیلاس باغ میخوابیدم.چرا
یه وقتایی نوک انگشتمو
گاز نمیگیری
از همچین آدمای بیخیالی میترسیدم.دوست نداشتم باشم. خوشحال شدم تعجب کردم و نگران شدم
ادامه داد: من عاشق زاوش هستم…اون خیلی منو دوست داره…فقط نمیتونه ازدواج کنه این عشق
همه چیز را حل می کند همدیگر را محرمانه می کند… و بعد بیهوش شد و دوباره خندید.
می خواستم بگویم: به آب بخند! اما به جایش گفتم: نمی ترسی شادی… آخه ولش کن
چی؟ شادی با لبخند گفت: برو… من ذوق کردم و پشیمان نیستم… تو
جای من نهال نیستی! وقتی کسی رو دوست داری هیچوقت بهش فکر نمیکنی! رابطه ها الان
پایانی نداره…وقتی واردشون میشی باید همه چی تو بدنت مالشی…بعد مکثی کرد و ادامه داد: -بهتره سخت نگیری
و ریاضت نکشی و حالتت رو حفظ کنی…حالا چطوری شما؟” چی شد؟
گفتم: وای! اجازه دادی من هم حرف بزنم… چیز خاصی نبود! فقط میخواستم یه چیزی بهت بگم…
کاری کردی؟
گفتم: عجب! اجازه دادی من هم حرف بزنم…
پرسید: بگو! زودتر! دارم میرم بیرون…
با تعجب گفتم: این وقت شب؟
با عجله گفت: آره…با بچه ها می ریم فرحزاد…
شمردم و گفتم: سامان خیلی وقته بهم شماره داد نمیدونم چیکار کنم! من نمیتونم
با شماره خونه شما تماس بگیرم…خیلی بد است! 37
شادی آهسته جواب داد: خب زنگ بزن! نمی خواهی دوستش باشی؟
من و کنان گفتیم: نه اونقدرا… ولی من بدم نمیاد… آخه قرار بود نتی بشیم کار ما
نبود
اسم اینو بذاریم. چند وقته که نگفتی برم؟
پاهایش را از فرش بلندتر نکرده است؟
گفتم: نه! او
گفت: خوب وقتی مطمئن شدی ایرانسل بخر.
گفتم: خوشحالی! موبایل من کجا بود؟
با کنجکاوی پرسیدم: مگ زندایی دوباره به تو اجازه می دهد بیرون بروی؟
خندید: مامان خونه نیست! با بابا کیه؟ فردا صبح برمیگردم!
با حرص گفت: ببین چجوری وقتمو میگیری!! داشتم آرایش میکردم…وسط گریم زنگ
زدی! حالا زاوش یاد میگیره صبر کنه و پایین بیاد!
با خودم گفتم: خب…همیشه همه چیز برایش مهیا است
!
ضربه ای به بلندگو زد: ببین! دور خونه توست وگرنه من یه گوشی قدیمی دارم میومدیم
بهت…یه لحظه صبر کن…و بعد صدای دنگ دینگ موبایلش بلند شد:سلام! زاوی! شما کجا هستید؟ 38 وقتی
میرسی؟… ببین من امشب میخوام برم کنار دهکده المپیک… یه کار کوچولو دارم…
اول بریم اونجا… نه! بیا… منو ببر… من باید کارمو انجام بدم! میخوام گوشیمو بدم به پسرخاله ام… باشه! قربون داری
… اومدی زنگ بزن!
سپس به من گفت: شنیدی؟ امشب میام اونجا… فردا صبح برو یه روزنامه
بخر توش! به این پسر کرگدن زنگ بزن ببین چی میگه!
از حرفش خندیدم: کرگدن چیست؟
او هم خندید: خب پوستش اینقدر کلفت شده، روی پاهایش می ایستد، هر کاری بکنی سر جایش نیست!! نمی کند
و لبخند می زند. مرد خوش تیپی بود! اون هم همین تیپه به همین صورت است
شما یک هدیه هستید! نیم ساعت و 45 دقیقه اونجا هستیم… فعلا! و سپس تلفن را قطع کرد
.
من یک نفس راحت کشیدم. نمی‌توانستم خوشحال باشم که او چنین روحیه کمک به دیگران و مراقبت از
پسر عمویش را داشت.
صدای زنگ را شنیدم، بدون معطلی دویدم بیرون. در حالی که
مادرم از حمام بیرون می رفت، پرسید: “کجا؟ این وقت شب؟
” کار می کند؟ جوابش را ندادم و رفتم پایین.
شادی از SUV زاوش پیاده شد، اسمش را نمی دانستم. جلوتر رفتم و هر دو به
تنهایی به هم سلام می کنند و در بدترین شرایط هم گوشه ریششان ساییده نمی شود و
موهایشان همیشه مرتب و مرتب است. او آراسته است. با ژست خاصی پشت فرمان نشسته بود. قیافه مردانه ای داشت
نه، خوشحالی خودش را برایش تکه تکه می کرد و از هر نظر برایش می گذاشت!
خوشحال شده بود، وقتی می گفت حاضر نیستم ادامه بدم و می خوام برم، دوست من،
هدیه اش را به او می دادم.
اما خب… نه خوشگل بودم، نه دوستی مثل زاوش داشتم و نه آنقدر عاشق و شیفته آدمی بودم
که بخواهم ذاتم را به او بدهم و همه چیز را به باد دهم.
شادی یه گوشی کوچولو به سمتم گرفت و گفت:بیا…این مارک نوکیاست…
کار باهاش ​​راحته.اینجوری روشنش میکنی اینجوری میخوری سیم کارتم.حتما داری برای فعال کردنش
حالا روی کارتت نوشته شده!” یک سیم بخرید، می دانید چه کاری باید انجام دهید. 39
تشکر کردم و گفتم: متشکرم.اگر مشکلی داشته باشم بهت زنگ میزنم
خندید و دستش را جلو آورد تا
دستش را فشردم و گفتم: جبران می کنم. خندید: نمیخوای بابا!
تو اتاقش ناپدید شد
کمکم کن و بعد سریع سوار ماشین زاوش شد و هردومون دست تکون دادیم.
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از پله ها بالا رفتم. مادرم
جلوی درب آپارتمان منتظر بود. به محض اینکه رسیدم پرسید: 6 خبر؟
خوشبختی در این وقت شب چه ربطی به تو دارد ؟ گفتم: هیچی!! داشت از اینجا رد می شد آدرس رو پرسید… و بعد
به خاطر دروغی که گفته بودم خندیدم. مادر با تردید ابروهایش را بالا انداخت: راست می گویی!
تا زمانی که دو چیز در سرت نباشد، تو را رها نمی کنم. من الان سرم شلوغه وگرنه…. و بعد اون
. همونجا جواب داد: بس کن نهال!!! بس کن! اینقدر مسخره نکن!! نمیتونی انکارش کنی…
اگه تموم شد ولش کن با تو میدونم!!
در یک زمان نامناسب با او تماس می گیرد.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
موبایل را از جایی که شادی به من یاد داده بود باز کردم. فردا صبح به سیم کارتی نیاز دارم
که خریدم و کار را تمام کردم.
صبح زود از خانه زدم بیرون تا به مادرم بگویم. روبروی میدان تره بار روزنامه فروشی بود. سریع به فروشنده گفتم: سیم کارت ایرانسل
میخوام
…. پول رو شمردم.
پرسید: فقط دو تومان می گیرد. آیا می خواهید برای آن هزینه بخرید؟
سری تکون دادم و 5 تومن شارژ خریدم. وقتی به خانه رسیدم، مادر
یادداشتی روی میز گذاشته بود و رفته بود. حتما با حاج رضا رفته بودند انگشتر بخرند!! بالاخره خواب دیدند!!
موبایل را انداختم و بعد سعی کردم شماره بگیرم.
شماره سامان را وارد کردم بلافاصله زنگ خورد. سریع گوشی رو قطع کردم ترسیدم و به خودم گفتم
فعلا حال و هوای او را ندارم. تمام اتفاقات با هم اتفاق افتاده بود و من آن روز پر از حرف بودم.
ظرفیت شروع یک رابطه جدید را نداشت!!
حاج رضا با دو شاهدش آمد. دو مرد هم سن و سال او. آراسته بود و کت و شلوار پوشیده بود.
عطر مردانه او تمام اتاق کوچک را پر کرده بود. مشخص بود که او
رحم ازدواج دوم هر دوی آنها بود.
زندایی شهرزاد و شادی و یکی لیلا خانم و دخترش با آن لباس های بلند تا نوک پا
احترام خاصی برایش قائل است. از جایش بلند شد و به گرمی سلام کرد. حاج رضا به مادرش لبخند زد
و رو به روی سفره عقد نشست. چقدر مصنوعی و احمق بود! حالا چرا سفره عقد؟ خدا
روی سرشان شکر پاشید. تکان نخوردم چون حال و هوای دیگری داشتم. همه آنها می دانستند که نباید
با من صحبت کنند یا چیزی از من بخواهند. آنها می دانستند که من مادرم را از دست داده ام. 40
فقط صدای ضعیف مادرم آمد، محتویات شکمم هجوم برد به گلویم و بعد مادرم
کیفت را بستی؟
آروغ در حمام نمی دانستم چرا یکدفعه همه چیز برایم اینقدر مهم شد.
مادرم در حموم را می زد و من به صورتم آب می پاشیدم. اومدم بیرون بغلم کرد
و چیزی نگفت. فقط صدای نفس هایش در گوشم بود: تند و بی وقفه…
فصل هفتم
گفتم: چرا نمیری؟ ? توی چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی طول میکشه تا آقا رضا خونه رو آماده کنه
… میخوای منو بیرون کنی؟
انگار جای من و مادرم عوض شده بود!
گفتم: نه! موضوع این نیست… می خواهم ببینم چرا اینقدر معطل می کنید؟
مادر کلافه گفت: خیلی خوب! اینقدر ورزش نکن! دارم میرم…خدا خیرت بده من هنوزم!
با بی تفاوتی گفتم: از خدا نیست…وقتی همه چی تموم شد چرا باید اینجا بمونی؟ متشکرم.
با چشمانی اشکبار به مادر نگاه کرد و چیزی نگفت. یک حلقه ظریف روی انگشتش بود، به آن خیره شدم. چقدر
یکی جلوتر از من دید و یکدفعه دزدید!
چقدر حسودی کردم درست گفتم؟ من نبودم؟
اون انگشتا قشنگن کشیده بود ناخن های مادرم بلند نبود و کوتاه کرده بود اما
آنها هنوز زن و زیبا بودند. پس چرا من این همه زیبایی را قبل از آن دیده بودم؟ ندیده بودمش؟ نوش جان
مامان تو آشپزخونه داشت آشپزی میکرد: تند و تند .
بوی پیاز داغ و گوشت و برنج خانه را
حس می کردم . داشت می چرخید. 41
پس از آن شروع به پاک کردن کرد. تمام سوراخ های سینک های خانه را پاک کرد. جاروبرقی
به پایان کارش رسیده بود و صدای آن کاشی کهنه و لکنت دار سرم را از تنم درآورد.
با جاروبرقی به اتاقم رفت و اسکایپ را باز کرد و از سامان پرسید: کجایی؟ خوبی؟
در کمال ناباوری جواب داد: من اینجام… حالم خوبه… کجایی؟
نوشتم: من هستم! بابام زن گرفت…تموم شد! تایپ کرد: سلامت باشی…. و بعد آیکون خنده رو گذاشت.
یه دل شکسته گذاشتم و نوشتم: چرا خوشحالی؟ پدرم زن گرفت! او نوشت:
کار خوبی کرد…مردها نمی توانند تنها باشند! اونا نیاز دارن یکی دیگه خشکشون کنه…حالا چرا خودتو خراب میکنی
? بالاخره باید زن می گرفتی!
جواب دادم: اول باید می گذاشت ازدواج کنم بعد زن می گرفت! آیا این بیش از حد انتظار است؟
چند دقیقه سکوت کرد و چیزی ننوشت. دوباره نوشتم: بد هستم؟
او نوشت: نه!
منظورم همینه! دوست پسر داری چرا از شر کچلی خودت خلاص نمیشی؟
نوشت: دنبال یکی دیگه…پیداش میکنی! یه چیزی خیلی زیاده پسر خوب!
نوشتم: درست صحبت کن! دوست پسرم کجا بود؟ و بعد گفتم: “باهاش”
تمام کردم! ما نماندیم!
بلافاصله نماد خنده را گذاشتم: راست می گویی؟ خداوند؟ این یک دروغ 13 ساله بود یا یک شوخی؟

تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان رژ لب قرمز»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.